معنی کارل بوش

حل جدول

کارل بوش

برنده نوبل شیمی در سال 1931 میلادی

فرهنگ عمید

بوش

خودنمایی، کروفر: خسروا معذورشان می‌دار کز بوش و دروغ / خانه‌هاشان بس که پر شد مردمی را جا نماند (امیرخسرو: مجمع‌الفرس: بوش)،
جماعتی از مردم درهم‌آمیخته از هر صنف،

درختی با برگ‌های شبیه برگ حنا و تخم‌های زردرنگ شبیه شاهدانه که برگ آن مصرف دارویی دارد، بوش دربندی،

هستی، وجود،
تقدیر، سرنوشت: هرآن‌چیز کاو ساخت اندر بُوِش / بر آن است چرخ روان را روش (فردوسی: ۱/۲۳۱)،

لغت نامه دهخدا

بوش

بوش. [ب ُ] (اِخ) ژروم اکن معروف به ژروم بوش. نقاش هلندی (و. بوالودوک حدود 1450 / 1460 م. ف. 1516م.). وی موضوعات تخیلی یا سمبولیک را با تخیلی عجیب نمایش داده. از آثار او: «ارابه ٔ یونجه » و «وسوسه ٔ سنت آنتوان » را باید نام برد. (فرهنگ فارسی معین).

بوش. [ب َ / بُو] (اِ) کرو فر و خودنمایی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
گر زیادت میشود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود.
مولوی.
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب.
مولوی.
بهر فخر و بهربوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوا و نیاز.
مولوی.
|| شهرت. || توانایی و قدرت. (ناظم الاطباء).

بوش. (اِ) شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد. و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند. سرد و خشک است در اول، ورمهای گرم را نافع باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). گیاهی که از آن شیاف سازند و در سابق آنرا از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند. (فرهنگ فارسی معین).

بوش. [ب َ] (ع مص) فریاد کردن و صیحه زدن. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قصد کردن کسی را به چیزی. (از ناظم الاطباء).

بوش. [ب َ وِ] (اِمص) تقدیر که قدرت داشتن است. (برهان). تقدیر ازلی. (آنندراج) (انجمن آرا). تقدیر و سرنوشت و نصیب. (ناظم الاطباء). تقدیر. سرنوشت. (فرهنگ فارسی معین):
هر آن چیز کو خواست اندر بوش
بر آن است چرخ روان را روش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 194).
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بر این گونه پیش آوریدم روش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 171).
ببخشود یزدان نیکی دهش
یکی بودنی داشت اندر بوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 134).
|| هستی و بودن. بعربی کَوْن خوانند. (برهان). بودن و هستی. (آنندراج). بودن. کون. وجود. هستی. (فرهنگ فارسی معین). بودن. هستی و وجود. (ناظم الاطباء). پهلوی «بویشن » اسم مصدر از بودن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش ».
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 244).

بوش. [ب َ / بُو] (ع اِ) مردم درهم آمیخته. و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب. (غیاث). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس. ج ِ اوباش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد): ابوالحارث، بوشی بسیار فراهم آورد و به جنگ او رفت. (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ اول ص 114). || جماعت مردم از یک خاندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غوغای مردم و منه: بوش و بائش بطریق مبالغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج):
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوش و زمام.
ناصرخسرو.
چون گرگ در رمه آن بوش را به فنا آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 58). || طعامی است بمصر که از گندم و عدس ترتیب دهند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || مرد شوریده اخلاط. (منتهی الارب) (از آنندراج). فریاد اختلاط مردمان: ترکتهم هوشابوشاً؛ یعنی درهم آمیخته و شوریده گذاشت ایشان را. (ناظم الاطباء).


بوش دربندی

بوش دربندی. [ش ِ دَ ب َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به بوش شود.


کارل

کارل. [کارْرِ] (اِخ) الکسی. رجوع به «کاررل الکسی » شود. در اعلام المنجد این اسم بصورت «کاریل الکسی » آمده است.

فرهنگ معین

بوش

(اِ.) [معر.] گیاهی که از آن شیاف سازند و سابقاً آن را از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند.

گویش مازندرانی

بوش

نام مرتعی در شهرستان آمل

فرهنگ فارسی هوشیار

بوش

سرنوشت و تقدیر

معادل ابجد

کارل بوش

559

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری